دخترک طبق معمول هر روز جلوي کفش فروشي ايستاد و به کفشهاي قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بستههاي چسب زخمي که در دست داشت خيره شد و ياد حرف پدرش افتاد: اگر تا پايان ماه هر روز بتوني تمام چسب زخمهايت را بفروشي آخر ماه کفشهاي قرمز رو برات ميخرم.” دخترک به کفشها نگاه کرد و با خود گفت: يعني من بايد دعا کنم که هر روز دست و پا يا صورت ١٠٠ نفر زخم بشه تا ….. و بعد شانههايش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه ….. خدا نکنه ….. اصلآ کفش نميخوام.
زیبایی
می 2nd, 2010
دیدگاهها خاموش